عشق را آموختم سکوت را معنا کردم زندگی را تجزیه کردم نفس روزگارم کجایی که بیینی دیگر نفست زنده نیست و دارد دار فانی را به گردن می اندازد. کجایی نفسسسسسسسسسسسسسس من دگر دیر آمده ای ولی نگاهی به من بینداز
خدایا… آغوشت را امشب به من می دهی؟ برایِ گفتن چیزی ندارم اما برایِ شنفتنِ حرفهایِ تو گوش بسیار.. می شود من بغض کنم تو بگویی : مگر خدایت نباشد که تو اینگونه بغض کنی.. می شود من بگویم خدایا ؟ تو بگویی: جانِ دل .. می شود بیایی؟؟